February 2, 2008

( متن زیر فصلی است از غروب بت ها اثر نیچه به ترجمۀ داریوش آشوری همیشه استاد. از دید من این فصل خود شاهکاری است در میان شاهکارهای نیچه اما این بار به لحاظ تاریخ فلسفه نویسی؛ کاری که شاید هیچ خوشایند نیچه نبود. لیکن او در این فصل از هر جهت یگانه، در مسیر بت شکنی خویش که منظور از بت در اینجا چیزی نیست مگر آنچه به نام حقیقت – از هر گونه و سنخی – ساخته و به خورد خلق داده اند، چنان با تسلط و باریک بینی ای شگفت و در عین حال به ایجازی رسا و گویا تاریخ فلسفه و مکاتب گونه گونش تا زمانۀ خویش را برمی رسد که نه در منابع دیگر بازجستنی است ونه از کسی جز نیچه برآمدنی. در نقل متن کوشش شده که تا حد امکان شیوۀ استاد آشوری رعایت شود. البته پانویس ها در اینجا نیامده اند. برای تفصیلات نک. غروب بت ها، 1381، نشر آگه).

چه گونه «جهان ِ حقیقی» افسانه از کار در آمد

داستان ِ یک خطا

1

1. جهان ِ حقیقی دست یافتنی ست برای ِ مرد فرزانه، مرد ِ پرهیزگار، مرد ِ بافضیلت ـــــ همان است که در آن به سر می برد: او همان است.

( کهن ترین صورت ِ [این] ایده؛ ایده ای کم-و-بیش زیرکانه، ساده، باورپذیر. بازنویس ِ گزاره: « من ِ افلاطون حقیقت ام».)

2. جهان ِ حقیقی اکنون دست نیافتنی ست، امّا نوید ِ دست یابی به آن را به فرزانگان و پرهیزگاران و فضیلتمندان (به «گناه کاران ِ توبه کار») داده اند.

(پیشرفت ِ ایده: ایده ای تردستانه تر، موذیانه تر، درنیافتنی تر ــــــ می شود زن، می شود مسیحی...)

3. جهان ِ حقیقی نه دست یافتنی ست، نه اثبات پذیر، نه نوید دادنی؛ امّا اندیشیدن به آن به خودی ِ خود مایه ی ِ آرامش است، وظیفه است، دستور است.

خورشید ِ کهن همچنان در زمینه است، امّا از ورای ِ مِه و شک؛ ایده بَرین شده است، رنگ پریده، نوردیک، کونیگسبرگی.)

4. جهان ِ حقیقی ــــــ دست نیافتنی ست؟ پس هیچ راهی به آن نیست. و از آن جا که دست نیافتنی ست، شناختنی هم نیست. در نتیجه، نه آرام بخش است، نه رهایی بخش، نه وظیفه آفرین: چیز ِ ناشناخته چه گونه وظیفه آفرین تواند بود؟...

(هوای ِ گرگ-و-میش. نخستین خمیازه ی ِ عقل. خروس خوان ِ پوزیتیویسم.)

5. «جهان ِ حقیقی» ـــــ ایده ای که نه دیگر به کار می آید و نه دیگر وظیفه آفرین است ــــــ ایده ای بی هوده، بی کاره؛ در نتیجه، ایده ای رد شده: باید از شرّـاش رها شد!

(روز ِ روشن؛ چاشتگاه؛ بازگشت ِ عقل ِ سلیم و سرزندگی؛ سرخی ِ شرم بر گونه ی ِ افلاطون، وَلوَله ی ِ تمامی ِ جان های ِ آزاده.)

6. از دست ِ جهان ِ حقیقی آزاد شدیم. دیگر کدام جهان مانده است؟ ناگزیر جهان ِ نمود؟... امّا نه! با آزاد شدن از دست ِ جهان ِ حقیقی از دست ِ جهان ِ نمود نیز آزاد شده ایم!

[دیگر جهانی جز همین جهان نمانده است.]

(نیمروز: دَم ِ کوتاه ترین سایه؛ پایان ِ درازترین خطا؛ اوج ِ بشریّت؛ سرآغاز ِ زرتشت.)